صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 8193
تعداد نوشته ها : 10
تعداد نظرات : 2
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 پرنده‌ای‌ به‌ رسالت‌ مبعوث‌ شد

خداوند گفت: دیگر پیامبری‌ نخواهم‌ فرستاد، از آن‌گونه‌ که‌ شما انتظار دارید؛ اما جهان‌ هرگز بی‌پیام‌بر نخواهد ماند؛ و آن‌گاه‌ پرنده‌ای‌ را به‌ رسالت‌ مبعوث‌ کرد. پرنده‌ آوازی‌ خواند که‌ در هر نغمه‌اش‌ خدا بود. عده‌ای‌ به‌ او گرویدند و ایمان‌ آوردند.

و خدا گفت: اگر بدانید، حتی‌ با آواز پرنده‌ای‌ می‌توان‌ رستگار شد.  

خداوند رسولی‌ از آسمان‌ فرستاد. باران، نام‌ او بود. همین‌ که‌ باران، باریدن‌ گرفت، آنان‌ که‌ اشک‌ را می‌شناختند، رسالت‌ او را دریافتند، پس‌ بی‌درنگ‌ توبه‌ کردند و روحشان‌ را زیر بارش‌ بی‌دریغ‌ خدا شستند.  

خدا گفت: اگر بدانید با رسول‌ باران‌ هم‌ می‌توان‌ به‌ پاکی‌ رسید.  

خداوند پیغامبر باد را فرستاد، تا روزی‌ بیم‌ دهد و روزی‌ بشارت. پس‌ باد روزی‌ توفان‌ شد و روزی‌ نسیم‌ و آنان‌ که‌ پیام‌ او را فهمیدند، روزی‌ در خوف‌ و روزی‌ در رجا زیستند.  

خدا گفت: آن‌ که‌ خبر باد را می‌فهمد، قلبش‌ در بیم‌ و امید می‌لرزد و قلب‌ مؤ‌من‌ این‌ چنین‌ است.


خدا گلی‌ را از خاک‌ برانگیخت، تا «معاد» را معنا کند. 
 

و گل‌ چنان‌ از رستخیز گفت‌ که‌ از آن‌ پس‌ هر مؤ‌منی‌ که‌ گلی‌ را دید، رستاخیز را به‌ یاد آورد.
خدا گفت: اگر بفهمید، تنها با گُلی‌ قیامت‌ خواهد شد. 
 

خداوند یکی‌ از هزار نامش‌ را به‌ دریاگفت. دریا بی‌درنگ‌ قیام‌ کرد و سپس‌ چنان‌ به‌ سجده‌ افتاد که‌ هیچ‌ از هزار موج‌ او باقی‌ نماند. مردم‌ تماشا می‌کردند، عده‌ای‌ پیام‌ دریا را دانستند، پس‌ قیام‌ کردند و چنان‌ به‌ سجده‌ افتادند، که‌ هیچ‌ از آنها باقی‌ نماند.  

خدا گفت: آن‌ که‌ به‌ پیغمبر آب‌ها اقتدا کند، به‌ بهشت‌ خواهد رفت.  

و به‌ یاد دارم‌ که‌ فرشته‌ای‌ به‌ من‌ گفت: جهان‌ آکنده‌ از فرستاده‌ و پیغمبر و مرسل‌ است، اما همیشه‌ کافری‌ هست‌ تا باران‌ را انکار کند و با گُل‌ بجنگد، تا پرنده‌ را دروغگو بخواند و باد را مجنون‌ و دریا را ساحر.


اما هم‌ امروز ایمان‌ بیاور که‌ پیغمبر آب‌ و رسول‌ باران‌ و فرستاده‌ باد برای‌ ایمان‌ آوردن‌ تو کافی‌ است...

 ‌عرفان‌ نظرآهاری‌

دسته ها : تفکر
سه شنبه بیستم 12 1387

شخصی از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند، عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم، او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه شرایط با اتاق بغلی یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا دهان دیگری میگذارد چون ایمان دارد کسی هست غذا در دهانش بگذارد.

دسته ها : تفکر
سه شنبه بیستم 12 1387
X